سفر پیامبر اکرم به شام
بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت، حدود دوازده سال از عمر محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله) گذشته بود که ابوطالب مانند سایر مردم قریش عازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى که داشت تجارت کند و از این راه کمکى به مخارج سنگین خود بنماید.
قریشیان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند یکى به «یمن» در زمستان و دیگرى به «شام» در تابستان؛ «رحلة الشتاء و الصیف» (قریش، ۲).
مقصد در این سفر شهر بُصری بود که در آن زمان یکى از شهر هاى بزرگ شام و از مهمترین مراکز تجارتى آن عصر به شمار مى رفت.
در نزدیکى شهر بصری صومعه و کلیسایى وجود داشت و مردى دِیر نشین و ترسایى گوشه گیر به نام «بُحیرا» در آن کلیسا زندگى مى کرد و مسیحیان معتقد بودند که کتاب ها و همچنین علومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.
و برخى گفته اند: صومعه «بصری» که تا شهر ۶ میل فاصله داشت مانند صومعه هاى عادى و معمولى دیگر نبود. بلکه مخصوص سکونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود که علم و دانشش از دیگران فزون تر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا داراى چنین اوصافى بود.
هنگامى که ابوطالب تصمیم به این سفر گرفت، به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانى که به او داشت نمى دانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.
وقتى هواى گرم تابستان بیابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر مى آورد، ترجیح مى داد محمد را که کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بود در مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد، ولى از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود و تا آن ساعتى که مى خواست حرکت کند هم چنان در حال تردید بود.
گویند: هنگامى که کاروان قریش خواست حرکت کند، ناگهان ابوطالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره اى افسرده به عمو نگاه مى کند و چون خواست با او خداحافظى کند چند جمله گفت که ابوطالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت: عموجان! مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرى ندارم به که مى سپارى؟
همین چند جمله کافى بود که ابوطالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد، و از این رو بلادرنگ به همراهان خود گفت: به خدا سوگند او را با خود مى برم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.
کاروان قریش حرکت کرد اما مقدارى راه که رفتند، متوجه شدند که این سفر مانند سفر هاى قبلى نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى مى کنند. آفتاب آن سوزشى را که در سفر هاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که سابقا ناراحت مى شدند احساس ناراحتى نمى کنند. این اوضاع براى همه مردم کاروان تعجب آور بود، تا جایى که یکى از آن ها چند بار گفت: این سفر چه سفر مبارکى است. ولى شاید کمتر کسى بود که بداند این ها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.
بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آن ها در آفتاب گرم سایه مى افکند و این مطلب وقتى براى آن ها به خوبى واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک شدند.
خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار کاروانیان را دید، به کنار دریچه اى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر به سوى آسمان مى کشید و گویا همان لکه ابر را جستجو مى کرد که بر سر کاروانیان سایه مى افکند.
هیچ بعید نیست که طبق این نقل، روى صفاى باطنى که پیدا کرده بود و اخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود، منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود، جریانات بعدى این احتمال را تأیید مى کند، زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران مى نویسند:
کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا عبور مى کرد و گاهى در آن جا منزل مى کرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنى نگفته بود، اما این بار همین که کاروان در نزدیکى صومعه منزل کردند، غذاى زیادى تهیه کرد و کسى را به نزد ایشان فرستاد که من غذاى زیادى تهیه کرده ام و دوست دارم امروز تمامى شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد، هر که در کاروان است بر سر سفره من حاضر شوید.
بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه ابر را دیده بود که بالاى سر کاروان مى آید و هم چنان پیش آمد تا بر سر درختى که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.
ابن هشام مى نویسد: خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند، یکى از کاروانیان بدو گفت: اى بحیرا به خدا سوگند مثل این که این بار براى تو ماجراى تازه اى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از این جا عبور کرده ایم هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتادى؟
بحیرا گویا نمى خواست راز خود را به این زودى فاش کند از این رو در جواب او گفت: راست است، اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید، من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامى کرده باشم و به همین جهت غذایى آماده کرده و دوست دارم همگى شما از آن بخورید.
قریشیان به سوى صومعه حرکت کردند، اما محمد صلی الله علیه و آله را به خاطر آن که کودکى بود و یا به ملاحظات دیگرى همراه نبردند و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى که در آن به سر مى برد اندیشه کند از آن ها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند، و گرنه معلوم نیست ابوطالب به این سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد و اوصافى را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتاب ها خوانده بود، در چهره آن ها ندید، از این رو با تعجب پرسید: کسى از شما به جاى نمانده؟
یکى از کاروانیان پاسخ داد: بجز کودکى نورس که از نظر سن کوچک ترین افراد کاروان بود کسى نمانده!
بحیرا گفت: او را هم بیاورید و از این پس چنین کارى نکنید!
مردى از قریش گفت: به لات و عزى سوگند، براى ما سرافکندگى نیست که فرزند عبدالله بن عبدالمطلب میان ما باشد! این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد صلی الله علیه و آله را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید. بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاى بدن آن حضرت را که در کتاب ها اوصاف آن ها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید.
قریشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد صلی الله علیه و آله را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى داشت و یک سره محو تماشاى او شده بود.
میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده شد، در این موقع بحیرا پیش یتیم عبدالله آمد و بدو گفت: اى پسر، تو را به لات و عزى سوگند مى دهم که آن چه از تو مى پرسم پاسخ مرا بدهى؟
و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آن که دیده بود کاروانیان بدان قسم مى خورند.
اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزى را شنید فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوض تر از این دو نیست.
بحیرا گفت: پس تو را به خدا سوگند مى دهم سؤالات مرا پاسخ دهى! حضرت فرمود: هر چه مى خواهى بپرس!
بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بیدارى آن حضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب مى داد، بحیرا پاسخ هایى را که مى شنید با آن چه در کتاب ها درباره پیامبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق مى کرد و مطابق مى دید، آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد، سپس برخاسته و میان شانه هاى آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بى اختیار آن جا را بوسه زد.
قریشیان که تدریجا متوجه کار هاى بحیرا شده بودند به یکدیگر گفتند: محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد، از آن سو ابوطالب نگران کار هاى بحیرا شد و ترسید مبادا دِیر نشین سوء قصدى نسبت به برادرزاده اش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید: این پسر با شما چه نسبتى دارد؟ ابوطالب: فرزند من است! بحیرا: او فرزند تو نیست، و نباید پدرش زنده باشد! ابوطالب: او فرزند برادر من است. بحیرا: پدرش چه شد؟ ابوطالب: هنگامى که مادرش بدو حامله بود وى از دنیا رفت. بحیرا: مادرش کجاست؟ ابوطالب: مادرش نیز چند سالى است مرده! بحیرا: راست گفتى. اکنون بشنو تا چه مى گویم: او را به شهر و دیار خود بازگردان و از یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آن ها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این نوجوان مى دانم آن ها بدان آگاه شوند نابودش مى کنند.
و سپس ادامه داده گفت: اى ابوطالب بدان که کار این برادرزاده ات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان. و در پایان سخنانش گفت: من آن چه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.
سخنان بحیرا تمام شد و ابوطالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مکه بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودى انجام داد و به مکه بازگشت و حتى برخى گفته اند: از همان جا محمد صلی الله علیه و آله را با بعضى از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
و در پاره اى از تواریخ آمده که وقتى سخنان بحیرا تمام شد، ابوطالب بدو گفت: اگر مطلب این طور باشد که تو مى گویى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد کرد.
پانویس
- ↑ داستان بحیرا را بدان گونه که خواندید با مختصر اختلاف و اجمال و تفصیلى مورخین اهل سنت و دانشمندان ایشان مانند ابن هشام و طبرى و دیگران و محدثین و علماى بزرگوار شیعه مانند شیخ صدوق در اکمال الدین و طبرسى در اعلام الورى و کازرونى در المنتقى ذکر کرده اند، ولى برخى از اهل تحقیق در سند هاى آن خدشه کرده و آن را به اساطیر و افسانه تشبیه کرده اند، ولى ما در نظایر این داستان پیش از این گفته ایم که اگر از نظر سند صحیح و معتبر شناخته شد جاى این گونه سخن ها باقى نمى ماند، و ما آن را مى پذیریم.
منابع
- زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، هاشم رسولى محلاتى.